سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویورکپسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسهبا عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداختنگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداختكه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرددخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهشاز روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوندپسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كردهمان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكستو بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كردپسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجلهبسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد:هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنیمثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداندو با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمتصورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونینروی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید:ولش كنید چیكارش دارید!دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شدهبعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت:میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كردو اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بودكه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومدو زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهوخیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوسخودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسیدولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسككه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریختچند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بودو با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد.صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواستاز خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كردآن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:سلام دنیل عزیزخیلی وقته كه همدیگه رو ندیدیم اگر مایلی كهپس از سالها یك دوست قدیمی رو ملاقت كنی به آدرسزیر مراجعه كن:خیابان كانتر آپارتمان شماره سیزده طبقه‌آخردنیل ابروهاشو در هم كشید و گفت:خیلی جالبه حتما آلبرت یا فلیپ باید باشه و دوباره به خانه برگشت و درو بست.بعد از ظهر آن روز دنیل شال و کلاه کرد و بسمت خانه دوست ناشناسش رهسپار شدوارد آپارتمان شماره سیزده و سوار آسانسور شد چند لحظه بعد به آخرین طبقه رسیدو در زد چند لحظه بعد در باز شد ولی کسی پشتش نبود!دنیل نیشخندی زد و گفت: قایم موشک بازی دیگه بسهوارد خانه شد و در را بست درودیوار خانه پوشیده از فلش بود که بسمت اتاقی تاریکراهنمایی میکرد. دنیل گفت: سورپرایز هان؟!و وارد اتاق شد بلافاصله تا وارد شد در پشت سرش محکم بسته و قفل شد.دنیل برای اولین بار احساس دلهره عجیبی کرد و سریع چراغ اتاقو روشن کرد.درو دیوار خونه غرق خون بود و با عکسهایی تزیین شده بودعکسی که همان دخترک در کودکی با پاکی کودکانه لبخند میزدو عکسی دسته جمعی از بچه ها ی مدرسه که دور صورت سه نفر دایره قرمز رنگیکشیده شده بود یکی از آنها خود دنیل بود که ضربدری هم روی صورتش بودهمان لحظه صدای خنده شیطانی یک عروسک سخنگو که درب و داغون شده بودسکوتو شکست دنیل بسمت تلویزیونی که در گوشه اتاق بود رفت و روشنش کردیک مرد شنل پوش با ماسکی شیطانی و وحشتناک شروع به صحبت کردسلام دوست و رفیق دیرینه!تا یک ساعت دیگه یا میری جهنم یا تقاص پس میدی و بعد آزاد میشیانتخاب با خودته پس اگه میخوای نجات پیدا کنیباید کلید اتاقو پیدا کنی وقتت خیلی کمه!صبر کن یه راهنمایی کلید داخل دستگاه چرخ گوشته که تا ۱ دقیقه دیگه روشن میشهحالا هم قبل از اینکه یخ بزنی بگرد پیداش کن و برفک صفحه را پر کرد.همان لحظه از لوله های دوش مانند سقف آب یخ مثل باران ریخت و دنیل را خیس کردهنوز چیز ینگذشته بود که از ۴ دریچه کولر سرد ترین باد ممکن مثل فریزر فضای اتاقویخ آلود کرد دنیل با سرعت برق بسمت چمدان گوشه اتاق پرید و درش را باز کرد.شیشه ای اکواریم مانند پر از سوسک و هزارپا و جونورهای دیگه چندش آور بودکه ته شیشه بحدی که فقط مچ دست بهش میرسید دهانه چرخ گوشت بودکه کلید ته آن بود دنیل با ناچاری دستشو داخل آن کرد تا کلید و بردارد همین کهدستش به کلید خورد چرخ گوشت روشن شد و خون شیشه رو گرفت انگشتشقطع شده بود و آستینش چند سوسک را بهمراه داشت با دست دیگرش سعی کردکلید رو در بیاره و موفق شد اما ۲ انگشت دیگرش هم پرید از شدت درد جیغ هایگوشخراش میکشید با بدبختی کلید رو در قفل در چرخوند ولی خبری نشدبار دیگر صدای خنده عروسک کهنه شروع شد دنیل فهمید رو دست خورده وکلید قلابی بوده در سمت دیگر اتاق یک کمد خاک گرفته بودسریع در کمدو باز کرد داخلش یک شیشه بود که بدلیل تاریکی هیچ چیز معلوم نبوددستش را داخلش کرد و بعد از شد درد چند برابر در حد بیهوشی فریاد کشید و افتادداخل شیشه پر از عقرب های سمی بود.کف اتاق افتاد و شدت سرما و درد مرد.فردای آنروز برای آلبرت و فلیپ دو دوست و نوچه دنیل هم نامه ای رسید.و اما آلبرت چند دقیقه زودتر از فلیپ آمد و مثل دنیل وارد اتاق اسرار شدبعد از روشن کردن تلویزیون همان مرد در کنار جسد وحشتناک دنیلشروع به صحبت کرد : سلام رفیقخوب به حرفام گوش کن وگرنه تا چند دقیقه دیگر بسرنوشت دوستت دنیل دچار میشیتوی این اتاق هزاران خطر هست در اتاق بغلی تو یک نفر دیگه هست که کلید درست درشکمش قرار داره برای رهایی تنها راهت یافتن اون کلیده برای راحتتر شدن کارتیک ساطور بغل دستت هست مطمئنم بدردت میخورهعجله کن زیاد وقت نداری برفک تلویزیون رو گرفت.باران یخی مثل دفعه قبل شروع شد و آلبرت با سرعت در کدو باز کرد و با شیشه عقربروبرو شد دریچه ی کوچکی پشت شیشه بود که برای رسیدن بهش باید شیشه رامیشکست . چاره ای نداشت شیشه را شکست و عقربها کف اتاق را گرفتندبا سرعت داخل کمد پرید و شروع به شکستن دریچه چوبی کرد یک عقرب درست زیرپایش بود و میخواست نیشش بزند اما آلبرت سریع لگدی بهش زد و پرتش کرد.ب چند تنه و ضربه دریچه کهنه چوبی شکست و وارد اتاق بغلی شد اتاقی که سرمایشطاقت فرسا تر بود فردی کف اتاق افتاده بود و فریاد میزد من کجامآلبرت با سرعت ساطور را بلند کرد و همین که خواست بکشدش دید اون فرد کسینیست جز دوستش فلیپ!عقربها داشتند از دریچه به سمتشان میآمدند آلبرت به شانسش لعنت گفتچاره ای نداشت مجبور بود فلیپو بکشد وگرنه هردو میمردند با ساطور درجا شکمفلیپ رو زنده زنده پاره کرد و فلیپ را کشت اما اثری از کلید نبود و رودست خورد بودهمان لحظه صدای خنده عروسکی از آن اتاق بگوشش رسید بدو بدواز دریجه رد شد و همین که خواست بسراغ عروسک بره یکی از عقربها نیشش زدو از شدت درد درست جلوی عروسک بزمین افتادعروسک بار دیگر خندید داخل دهانشچیزی خودنمایی میکردبا ناامیدی آلبرت دست در دهانش کرد و یک کلید بیرون کشید امیدی تازه وجودشرا فرا گرفت و بدو بدو بسمت در رفت و کلید و چرخاند و در باز شداز شادی حنده ای دیوانه وار کرد و در راباز کرد اما انگار این هم یک تله بودروبروی در جسد دنیل افتاده بود و پشتش روی دیوار با خون نوشته بود:از چارلی بترسو بعد درست در کنار جسد یک بمب ساعتی ثانیه شماریشو شروع کرد:۵-۴-۳-۲-۱...و بعد خانه منفجر شد و هر سه دوست تبهکار سوختندهمان لحظه چند خیابان پایین تر چارلی با لبخندی از رضایت در حال قدم زدن بودو لبه ی پالتواش را بالا کشید و کلاهش رو پایین داد و بسمت خانه دنیل و عشق کودکیش رهسپار شد........